۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

الا من نمی خوام معلم بشم ، بلا من نمی خوام معلم بشم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۲ ۰ نظر
سعید بیات

صه ایمان (کامل )

توی دفتر ، پشت میز نشسته بودم که یه دفعه یکی از دانش آموزا سرزده وارد دفتر شد و همین طور که نفس نفس می زد گفت :                                                                                                        - اجازه ! ایمان                  - ایمان چی ؟  
- ایمان سر خورده زمین و خورد شده و همین طور داره ازش خون می ریزه
می خواستم بلند بشم برم سراغش که یکی از معلما زودتر از من رفت تا ببینه چه اتفاقی افتاده؟

ادامه مطلب...
۱۰ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیات

خاطرات یک معلم ابتدایی

+ نوشته شده در  92/05/23ساعت 11:1  توسط سعید حیدری  |  یک نظر

سال اول خدمتم وقتی که کلاس دوم تدریس می کردم اتفاقی برایم پیش آمد که فکر کنم  برای شما هم شنیدنی باشد  .

به تازگی درس حسنک کجایی را تدریس کرده بودم . شاید ساعت ۹ صبح بود . از اداره برای بازدید آمده بودند و کلاس ما اولین کلاس بود  . سوالها یکی یکی پرسیده می شد و هر یک از دانش آموزان سعی می کردند که زودتر از بقیه به سوالها پاسخ دهند . در میان سوالها این سوال مطرح شد :

ادامه مطلب...
۱۰ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیات

قصه ایمان

توی دفتر ، پشت میز نشسته بودم که یه دفعه یکی از دانش آموزا سرزده وارد دفتر شد و همین طور که نفس نفس می زد گفت :                                                                                                        - اجازه ! ایمان                  - ایمان چی ؟  
- ایمان سر خورده زمین و خورد شده و همین طور داره ازش خون می ریزه
می خواستم بلند بشم برم سراغش که یکی از معلما زودتر از من رفت تا ببینه چه اتفاقی افتاده؟
چند دقیقه بعد دیدم که معلم ایمان رو که یقش همه خونی شده بود روی دستش گرفته و داره میاره من هم سریعا یه صندلی براش بردم و با کمک معلما سعی کردیم با وسایلی که نداشتیم ( به علت سهل انگاری در روز انتخابات که توی مدرسه برگزار شده بود گم و گور شده بودند ) سرش رو پانسمان کنیم . اما همین لحظه به دلایلی که یکیش ذکر شد با خودم گفتم که اگر ببریمش بیمارستان بهتره و این شد که گوشیم رو  برداشتم ،شماره تاکسی تلفنی رو گرفتم و گفتم : آقا لطف کنید هر چه سریع تر یه تاکسی برای مدرسه ی امام رضا (ع) بفرستید.

 مسئول تاکسی تلفنی جواب داد که الان تاکس نداریم و چند دقیقه باید صبر کنید و من گفتم لطفا زودتر! یکی از معلما از معلمی که دانش آموز رو آورده بود تلفن خونشون رو خواست که معلم جواب داد تلفن خونش رو ندارم اما تلفن داییش توی گوشیم هست . اما به دلیلی که بعدا خودتون می فهمید شماره رو بهش نداد . من که شماره دایی ایمان توی گوشیم بود  شماره رو پیدا کردم و زنگ زدم به داییش در این موقع به جایی که فکر کنم چطور خبر رو بهش بگم هول کردم و بدتر گفتم : (( آقای جمشیدی! هر چه سریعتر خودتون رو برسونید مدرسه و یا به والدین ایمان زنگ بزنید که ایمان سرش خورده زمین و حالش خیلی بده اما یهو متوجه اشتباهم شدم و سریعا جمله ی خودم رو عوض کردم و بهش گفتم که البته مشکل خیلی جدی نیست  اما می خوایم ببریمش درمانگاه و تگه خودتون و یا والدینش باشید بهتره. آقای جمشیدی ( دایی ایمان ) گفت که من الان سر کار هستم اما زنگ می زنم به خونشون تا مادرش بیاد همین موقع معلممون ازم آب خواست و من رفتم براش آب آوردم و رفتم که به به ایمان برسم که یکی از معلما گفت: یکی باید مواظب آقای ...( همون معلمی که ایمان رو آورده بود ) با شه تا سرم رو برگردونندم متوجه شدم ....

ادامه مطلب...
۱۰ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیات

ح

۱۰ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیات

شیفت مخالف ای مشکلات هم داره

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۷ ۰ نظر
سعید بیات

روز تلخ


دیروز تلخ ترین خاطره مدرسم رو تجربه کردم .

الان که دارم این مطلب رو می نویسم دستام داره می لرزه و چشمام پر از اشک و آهه .

داشتم از گله دار بر می گشتم که پسر عموم رو دیدم . پرسید : شنیدی که توی کلینیک یه پسر دانش آموز رو آوردند که از اهالی مدرسه ای هست که تو توش تدریس می کنی . می گن لب جاده بوده که می افته . گفتم شاید از دانش آموزان راهنمایی بوده که داشته بر می گشته خونه و شاید خدایی نکرده تصادف کرده .

ادامه مطلب...
۱۰ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیات