خاطرات یک معلم ابتدایی

+ نوشته شده در  92/05/23ساعت 11:1  توسط سعید حیدری  |  یک نظر

سال اول خدمتم وقتی که کلاس دوم تدریس می کردم اتفاقی برایم پیش آمد که فکر کنم  برای شما هم شنیدنی باشد  .

به تازگی درس حسنک کجایی را تدریس کرده بودم . شاید ساعت ۹ صبح بود . از اداره برای بازدید آمده بودند و کلاس ما اولین کلاس بود  . سوالها یکی یکی پرسیده می شد و هر یک از دانش آموزان سعی می کردند که زودتر از بقیه به سوالها پاسخ دهند . در میان سوالها این سوال مطرح شد :

ادامه مطلب...
۱۰ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیات

الا من نمی خوام معلم بشم ، بلا من نمی خوام معلم بشم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۲ ۰ نظر
سعید بیات

صه ایمان (کامل )

توی دفتر ، پشت میز نشسته بودم که یه دفعه یکی از دانش آموزا سرزده وارد دفتر شد و همین طور که نفس نفس می زد گفت :                                                                                                        - اجازه ! ایمان                  - ایمان چی ؟  
- ایمان سر خورده زمین و خورد شده و همین طور داره ازش خون می ریزه
می خواستم بلند بشم برم سراغش که یکی از معلما زودتر از من رفت تا ببینه چه اتفاقی افتاده؟

ادامه مطلب...
۱۰ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیات

ح

۱۰ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیات

شیفت مخالف ای مشکلات هم داره

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۷ ۰ نظر
سعید بیات

روز تلخ


دیروز تلخ ترین خاطره مدرسم رو تجربه کردم .

الان که دارم این مطلب رو می نویسم دستام داره می لرزه و چشمام پر از اشک و آهه .

داشتم از گله دار بر می گشتم که پسر عموم رو دیدم . پرسید : شنیدی که توی کلینیک یه پسر دانش آموز رو آوردند که از اهالی مدرسه ای هست که تو توش تدریس می کنی . می گن لب جاده بوده که می افته . گفتم شاید از دانش آموزان راهنمایی بوده که داشته بر می گشته خونه و شاید خدایی نکرده تصادف کرده .

ادامه مطلب...
۱۰ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیات